۰۱ اسفند ۱۳۸۷

عشق ِ ایران کلید ِ دشواری ست!ـ


عشـق ِ ایــران کلیـــد ِ دشــواری ست !ـ

.....................................................

میهن آزردهء ستمکاری ست
ننگِ سی ساله همچنان جاری ست


قشر ِ روحانیت به نام خدا
سخت مشغول مردم آزاری ست


بر بساط ِ قساوت و تزویر
دین ِ حق عرصهء تبهکاری ست


قاضی شرع ، میر ِ قصّابان
بُت ، امام و شکنجه گر قاری ست


دزد با جامه پیامبران
در صف مؤمنان به طرّاری ست


تیغ ِ تقوا به دستِ شبروِ ِ دون
راهزن ، رهنمای رهداری ست


غم و حسرت به جام ِ اهل هنر
خـُرّم آن کس که از هنر عاری ست


زن و فرزند ِ هیچ آزاده
نیست کاسوده از گرفتاری ست


شاخ و برگ درختِ خنده و شوق
هیزم مطبخ ِ عزا داری ست


قوتِ غم شد نشاط اهل زمان
وآنچه باقی ست ، گریه و زاری ست


جان نبرده ست هیچ رنگ الا
رنگ ِ ظلمت که بر جهان ساری ست


همه در سایهء سیهرویی
همه سرمایهء سیهکاری ست


لَش و ناداشت میر و فرماندار
پَست و نابَهره شیخ ِ درباری ست


محتسب تخت بسته بر منبر
شرع ، فرمانده تبهکاری ست


تاج بنشسته است بر دستار
شبِ تسبیح و روز ِدستاری ست


مشت ِریشی به چهره های عبوس
معنی زُهد وعین دینداری ست


شکم پیچ پیچ ِ آز و نیاز
هردم آمادهء فداکاری ست


معده انبار می کنند از دین
دین مراعات ِ معده انباری ست


کشوری را به کام مرگ برند
کارشان ظلم و ضربه شان کاری ست


دست ، گویند دست ِالله است
این که در آستین ِ جبّاری ست


تیغ ، گویند تیغ اسلام است
آن که خون ِ جوان ازو جاری ست


صوت ، گویند صوت قرآن است
آن که در بوق ها به غدّاری ست


جمکران کرده اند و می گویند
حجّت اینجا به ناپدیداری ست


قائم اینجا در آن غیاب ِ بزرگ
کار فرما به چاه ِ ناچاری ست


مکر ها می کنند و می گویند
ذاتِ حق اوستاد ِ مکّاری ست


راستی را چه روزگار بدی ست
که خدا نیز اسب ِ عصاری ست


روز و شب گاری فقیهان را
گـِرد ِ سنگاسیا به دوّرای ست


روغن خلق ، قوت روحانی
رزق ِ امسال و ذوق ِ پیراری ست


رزق امسال و خون ِ سی ساله
از لب و لوچهء« خدا» جاری ست


این خدا نیست این عدوی خداست
نام او ننگ ِ حضرت ِ باری ست


این خدا نیست ، تیغهء تبر است
درکف قهر و کین به قهاری ست


باغ و بستان شکست و دار و درخت
شیخ ، هیزم فروش بازاری ست


دوزخ افروز میهن است و دلش
زآهن زهر خورد ِ زنگاری ست


لوحی از جنس ناب ِناجنسی
دلی انبان ِ نا بهنجاری ست


رفت سی سال و دست کـِردارش
صعب ، در کار ِنا بکرداری ست


رفت سی سال و گرگ ِ عاطفه اش
همچنان پروراندهء هاری ست


رفت سی سال و زیر ِ بیرق ِ دین
عشق ، جرم و هنر ، سبکساری ست


زن سیه پوش و مرد، اندُه نوش
خون ِدلشان به خوان ِ افطاری ست


رفت سی سال و مکر ِ ابلیسی
حُکمفرمای فقه سالاری ست


رفت سی سال و رغم شوکت ِ عشق
همچو شب ، روز عاشقان تاری ست


خنجری رخنه کرده در شادی
دشنه ای در نشسته در یاری ست


ما چه کردیم تا چنین بینیم ؟
این چه دادی ست ، وین چه داداری ست ؟


این چه عدلی ست ؟ این چه اسلامی ست ؟
این چه سّری ست ؟ این چه اسراری ست ؟


ازچه جاری به نام ِحُکم ِ خدا
حُکم ِدین بارهء دو دیناری ست؟


ز چه رو می زنند و می بندند
خود مگر ایلغار تاتاری ست؟


ازچه رو می کـُشند و می سوزند
مگر این جان متاع عطاری ست؟


مگر انسان تـَره ست و خواهد رُست
که چنین سهم ِ داس ِ دستاری ست ؟


مگر این بار نیز قوم مغول
تاختن کرد وگرم ِ خونخواری ست؟


گر چنین خون خورد جناب ِ فقیه
از تموچین چه جای بیزاری ست ؟

پایداری طلب که ایران را
پایداری امید ِبیداری ست !ـ


مرگ ظلمت در اوج تاریکی ست
اوج فواره با نگونساری ست !ـ


نسل ها ره روند و ره کوبند
راه فردا به سوی همواری ست


جان ما رهرو رهایی باد
عشق ایران کلید دشواری ست !ـ

..........................................

پاریس ، 19.2.2009

م.سحر