۰۶ خرداد ۱۳۹۴

خاموشی خدا



خاموشی خدا

خدا کند که در آیی ز خواب و مدهوشی 
کنی فراموش این خصلتِ فراموشی

چهارده سده رفت ای خدا و دم نزدی 
دگر بس است مگر مُرده ای که خاموشی؟

به جز عرب به جهان آدمی فراوانند
چرا به کشف زبانی دگر نمی کوشی؟

مگر به غیر زبانِ عرب نمی دانی؟
چنین که بر دگران روی نطق می پوشی؟

هزار حیف که من هرچه بیشتر گویم
هزاربار ازین بیش پنبه درگوشی !


م.سحر
27/5/2015



۰۲ خرداد ۱۳۹۴

مناجات



...................................................................................


مناجات

ای خدا پس چه شد خدایی ی تو؟
وعدۀ دورۀ طلایی ی تو ؟

زیر نام تو ظلمت است روان
به کجا رفت روشنایی ی تو ؟

گره افکنده ای به کار جهان
کو فنونِ گره گشایی ی تو؟

هیچ باقی نمانده الاّ کِبر
از کبیرانِ کبریایی ی تو

خود نبودند غیر جلادان
ره نوردانِ ادعایی ی تو

بیشتر در هوای ابلیس است
آن که شد بیشتر هوایی ی تو

کاش با ما غریبه می ماندی
اگر این است آشنایی ی تو !


ای خدا یا خدایی از سر گیر
یا دکانی به شهر دیگر گیر!


م.سحر
21/5/2015


۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴

شاعر زمانه



 شاعر زمانه

ای شاعر زمانه ی خویش ای مرد
با این گروه بی هنر بی درد ؛

در کشورِ خیانت بی تعقیب
در مذهبِ جنایتِ بی پیگــَرد

زین پس چه گفتنی ست که باید گفت؟
دیگر چه مانده است که باید کرد؟

ماییم و برق ِ تیغِ  تبهکاران
زینسان در آستانه ی  فصلی سرد !


م.سحر
20/5/ 2015



۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴

فصل بی ثمری




















...........................................................

فصل بی ثمری



تاریخ شد سپری
در فصل بی ثمری
در هَدمِ ریشه به خاک
در قحط باروری
در شهر بی خِرَدی
در قعرِ بی خبری
در دام جهل و جنون
بربامِ حیله گری
جامِ زمانه : شرنگ
کامِ جفا : شِکری
ظلمت به همّتِ عرش
بر تختگاه زری
وحشت فشانده به فرش
بارانِ دربدری
از دل، صفا به گریز
از سر ، خِرَد ، سفری
دین با عصای فریب
درکارِ تاجوری
گویی به دهر شده ست
این ، خصمِ آن دگری :  
در باد ، جانِ وَزش
در ابر ، روحِ تری
بر لوح ِ آینه هاست
تصویرِ بی بصری
رفت آنچه رفت ، همین
از شمسی و قمری
یا ترکتازِ عرب
یا دهشتِ تتری
یا محنتِ صفوی
یا شومی ِ قجری
شب همچنان شب است
هر سو که می نگری
گویی بریده گلوست
آن مُرغکِ سحری !

.......................
م.سحر
پاریس / 13.5.2015