۰۹ آذر ۱۳۹۲

مژده بادا به شیخ های قُمت




مژده بادا به شیخ های قُمت
می گویند سخنان ظریف در ایران یادآور لحن احمدی نژاد بوده است

ای ظریف احمدی نژاد مشو

قهرمان زِر زیاد مشو

هرچه زِر بود در جهان او زد

متکی بر چماق یارو زد

چفیهء سیدعلی به گردن کرد
زِر زرِ خویش را مدون کرد

یاوه بر یاوه بست و زِر بر زِر
تو به چشم ظریفِ خود فانظر

بنـِگر ، کان رئیسکِ ناداشت
تخمِ در باغِ سیدعلی می کاشت

سیدعلی بود حامی آن گول
متکی بر طناب و خنجر و پول

شیر نفتش به زیر کرسی بود
وانچه خود دانی و نپرسی بود

لوله گاز پشتِ بیتش باز
که خدایش دهاد عمر دراز

تا تو هم با مدال و منگوله 
متلذذ شوی ازین لوله

متلألأ شوی زهاله نور
زرِ زرت رشگِ لانهء زنبور

او هم از رهبر و ولی می گفت
وقت میلاد یاعلی می گفت

چون علی صاحب بصیرت بود
صورتش عینِ حسن سیرت بود

بود هرچند از تو بیق ترک
با ابو المجتبی رفیق ترک

نظرش تالی فقیه بزرگ
پوزه اش خوشترک ز پوزهء گرگ

تو ولی باظرافتی ای مرد
ظرف دوغِ شرافتی ای مرد

مایۀ  دیپلماسی ات درمشگ
همه ازماست : ماست ، مایهء کشگ

قوّهء قهرمانیت با توست 
بهره از بهرمانیت با توست

انگلیسی ت چون قناری خوش
یاوه هایت چو لحن قاری خوش

دیپلماتیک آیه می خوانی
فارغ از هر گلایه می خوانی

صوتِ الکافرون و الماعون
بر زبان تو خوشتر از قانون

جان کری عاشق است رویت را
لب و دندان آیه گویت را

در ژنو بود کاترین اشتون
به زبان ظرافتت مفتون

دیوید کامرون رفیقت بود
عاشق لهجهء رقیقت بود

پیش تو بی محل نخوانده خروس
غیر از آن کژ ادا رولان فابیوس 

پنج را گر به یک بیفزایند
همه کشگِ ظرافتت سایند

جملگی اعتمادشان با تو
طبلشان با تو ، بادشان با تو

کیک زردی که پختی و بردی
به ظرافت بریدی و خوردی

کیک زرد تو کار بیت علی ست
کرمِ انگلیسی اش بَدَلی ست

هرچه بوده ست خوشتر از باده
پنج و یک را حلاوتی داده

نوش جان کرده اند و گوداگواد
رفته تا عرش حین گفت و شنود

راستی فکر عاقبت کردی 
هسته ها را مراقبت کردی

سانتریفوژها به کار درند
همه چرخنده خالی از خطرند

در اراک و نطنز گلکاری ست
آب سنگین به باغ و بر جاری ست

مژده بادا به شیخ های قُمت
که غنی می شود اورانیومت !

زین ظرافت که کرده ای در کار
وقنا ربنا عذاب النار!

م.سحر
پاریس
30/11/2013

۰۸ آذر ۱۳۹۲

نجوای مرغ جان


















.............................................................


نجوای مرغ جان 




این مرغِ جان که خانه به تن دارد

دیگر نه میلِ باغ و چمن دارد

کِز کرده در کرانهء تنهایی

نجوای رنج های کهن دارد

درسایه های گم شدهء اندوه

با بادهای رفته سخن دارد

در سینه شکوه های پریشیده

بر شانه کوله بار ِ محن دارد

همچون گذشته نغمهء بارانش

از باد و رعد ، دایره زن دارد

هر ژاله اش به یادِ وطن بارَد

هر ناله اش هوای وطن دارد

گاهی رهش به سِجن سکون افتد

گاهی دلش تنا و تنن دارد

با آن که گوش جان وی از هر سو

آزار بانگ زاغ و زغن دارد؛ 

باری ، هنوز ، آلهه ی شعرش

بر گردنِ خرافه رسن دارد

پایی به راه و جانب آزادی 

اندیشه ای برای شدن دارد


م.سحر
29/11/2013
پاریس

۰۷ آذر ۱۳۹۲

زهر نوشی خامنه ای








..................................................

زهرنوشی خامنه ای


ای خامنه ای که زهر خوردی

زان درعجبم چرا نمردی؟

شاید چو امام، تخم ماری

کز خوردنِ زهر برقراری !

شاید همچون امام راحل

خود ، زهری و بد تر از هلاهل 

زین روی به تو اثر ندارد

تلخ از تلخی خبر ندارد !

گویا باید که از تکِ گور

یک تکه از آن امام مشهور

آورد و به شربتی درآمیخت

جامی پیمود و در لبت ریخت

تا زهر اثر کند به جانت

کوچد به بهشت ، کاروانت !

در نیمه ره از کنار برزخ 

یک راست روی میان دوزخ

م.سحر
27/11/2013

۰۶ آذر ۱۳۹۲

مرگ صدا






مرگِ صدا

گرچه گویند که با امر خدا باید مُرد
مُردم از غصه که از غصه چرا باید مُرد؟

آدمی بهر چه زینگونه به آزار در است
درد از چیست ، گر از بهرِ دوا باید مُرد؟

همه اندیشهء مرگ است : که تا باید زیست
همه تشویش حیات است : که تا باید مُرد

ناکجا وعده دهندت که در این فرصت تنگ
راه از چاه ندانی که : «کجا باید مرد!؟» 

گر چه با هر که به هرجا که روی «من» میری
بر تو این نکته نهفته ست که : «ما باید مُرد!» 

اندکی از من و ما با تو سفرخواهد کرد
خود اگرچند زهر بند جدا باید مُرد !

گر نکوشی که صدای تو نمیرد با تو
مرگِ تلخی ست که با مرگِ صدا باید مُرد!

م.سحر
26/11/2013

۰۵ آذر ۱۳۹۲

آئینه شعر


................................................................................

شعر زیر را بی هیچ مناسبت خاصی به تصویر خانه ای کهنسال و نیمه ویران در روستای زادگاهم چیمه (میان کاشان و نطنز) تزئین می کنم.
م.سحر

آئینهء شعر


آئینه ای ست شعر من ای دل مبین در او
خود را مگر به خویش مقابل مبین دراو

دیوانگی ست تیشه به خود کوفتن مدام
گر عاقلی هرآینه عاقل مبین در او

دریای اضطراب وی ازساحل است دور
با موجها سفرکن و ساحل مبین در او

در چشم راستی نظرافکن به راستی
جزخود نشان ِ چهرهء قاتل مبین درو

از غلظت رذائل اگر کم نکرده ای
جانا به ناگزیر فضائل مبین در او

آن بار کج که دست تو بر وی نهاده است
چون نوبری رسیده به منزل مبین در او 

آن باده ای که از کفِ کین آمدت به جام
الاّ وجودِ زهر هلاهل مبین در او 

از شش جهت سپاه توهم حصارِ توست
جز یادگار عهدِ اوائل مبین در او 

بن پایه گر بناست به نا راست سنگ و خِشت
خشتی به ناکژی متمایل مبین در او 

در چشمه ای که وهم به چشم تو آورد
خود آب نیست ، بیهده را گِل مبین در او

م.سحر
25/11/2013




۲۸ آبان ۱۳۹۲

روزهای سرد


















......................................
روزهای سرد



ای روزهای سردِ زمستانی
برگی نمانده است که بِستانی

باری نمانده است که برگیری
گـَردی نمانده است که بنشانی

گرمی مبین به محفلِ بی نامان
رونق مجو ز سفرهء ناکامی

کان آتش دل است به خاکستر
وین سوزِ حسرت است به ویرانی

از کِشته ها که بود نشد حاصل
سرمایه ای به غیر پریشانی

اکنون میانِ توفش ِ تندرها
تنها پناه ماست پشیمانی !  

م.سحر
19/11/2013

بار بلاهت


















:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

ای با قدم خویش به کامِ لجن اندر

خوش باش بدین نعرهء خر درچمن اندر

جهل است خطیبی که از آن منبر تزویر


این یاوه نهاده ست ترا در دهن اندر

هرچ آید از آن هروله پوچ است و تو ازوی

جز هرزه نیابی به زمین و زمن اندر

آن پیکر نادان که کِشد بارِ بلاهت

خوشتر که کند جای به جوفِ کفن اندر

م.سحر
17/11/2013

۲۵ آبان ۱۳۹۲

اگر ...ـ


اگر  ...



















.........................

اگر به کام نهنگ افتی


به چنگ گرگ و پلنگ افتی 


میان مردم بیگانه

اسیر صخره و سنگ افتی

به بی نشانکده ای ناگاه

نشان تیر خدنگ افتی

ببازی آنچه نشان داری

وز آب و جلوه و رنگ افتی

به است از آن که چو شمشیری

غلاف کرده به زنگ افتی

کنار حلقهء بدنامان 

به دامِ خفت و ننگ افتی

مرید پیر دغا گردی

غلام شیخِ دبنگ افتی






م.سحر

2013 / 16/11

۲۲ آبان ۱۳۹۲

چند شعر تازه از ماه نوامبر 2013



















 چند شعر تازه از : م.سحر

  با  کودک دورهء طلایی

یاران خوشا به حال شما باد
کاین عصر ِ ما نه عصر شما بود
خوش باد روزتان که نبودید
در دوره‌ای که فرصت ما بود
زیرا در این سیاهی منحوس
انسان ذلیل و جهل خدا بود


یاران همه سرور شما را
کز جهل ما نصیب ندارید
خود صاحب ارادهء خویشید
کرمِ فنا به سیب ندارید
چون رهروانِ دورهء ما، سر
در آخورِ فریب ندارید


یاران بهارتان بشکوفاد
کز فصلِ انجماد رهایید
ایمن ز کین ـ چو روزنهء عشق ـ
وز روزگار وحشتِ مایید
ما در طنین عربده، خاموش
شادا شما که شور و نوایید


یاران جهان به کام شما باد
کز روزگار ما به کنارید
این عصر انحطاط و جنون را
استاده روی سنگ مزارید
یاد آورید و هستی ی خود را
هرگز به اهل دین مسپارید



۹/۱۱/۲۰۱۳
م. سحر



هم زیستی با جهل


از آدمی صرف نظر کن
هم خانگی با جانور کن
از سر به در کن فکر اگر هست
بر حال خود فکری دگر کن
راه سلامت نیست در عقل
گر عاقلی از وی حذر کن
ازچشم و گوش خود مجو راه
این هردو ره را کور و کر کن !
گر زی سعادت می‌شتابی
از شهر دانایی سفرکن
تا می‌شود باعقل منشین
تا می‌شود با  جهل سرکن

م. سحر
۹/۱۱/۲۰۱۳


دشمن غدار

پرسشی حکّ است بر پیشانی ی ایرانی‌ام
ای که خط ِ خامهء تقدیر می‌خوانی بگوی :
جهل، زیر جلد ما با ماست دائم درجدال
دشمنی از جهل اگر غدار‌تر دانی بگوی !



 قدرت جهل

دردی که از شفاست قوی‌تر
جهل است و بی‌صداست قوی‌تر
باوی چگونه پنجه توان کرد
کز پنجهء خداست قوی‌تر؟
بر او من و شما چه سگالد؟
کو از من و شماست قوی‌تر

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳



شرمنده

چون جانِ بت پرست ندارم
با جهل بند و بست ندارم
زی خلوت خرافه نپویم
دربزم او نشست ندارم
دردا که در شکستن بت‌ها
شرمنده‌ام که دست ندارم
با گاو وخر چگونه برآیم
چون زور فیلِ مست ندارم
زینسان که جز به صلح نپویم
در جنگ جز شکست ندارم

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳



شهادت طلب


ای شهادت طلب ز بی‌خبری
نیک در حال خود نمی‌نگری
وعده آری، ولی بهشتت نیست
حور و غلمان کنار کشتت نیست
آنکه نارنجکت به تن بسته ست
چشمهء کوثرش لجن بسته ست
می‌فرستد به روی مینت خوش
تاشود صاحبِ زمینت خوش
می‌روی روی مین و شیادان
می‌شوند از شهادتت شادان
که ز خون توشان شود بازار
گرم و گردند سرور و سالار
ای به تزویر اهلِ دین مقتول
رهنمایت نبود غیر از غول
ای شهیدانِ شیخ فرموده
مرگتان بود مرگ بیهوده
آنکه بیهوده مُردنش کار است
به حقیقت، نمُرده مُردار است
مرگ انسان، قرینِ بیدادی ست
گرنه در راه عشق و آزادی ست !

م. سحر
۸/۱۱/۲۰۱۳

زورم نمی‌رسد
زورم نمی‌رسد به جهالت
دارم ز روزگار خجالت
هوش از سرم پریده که عمری
سرکرده‌ام به کوی بطالت
اینجا میانِ فاجعه وصل است
بسطِ  لجن به قحط اصالت
خربندگی قرین سعادت
آزادگی اسیر رذالت
آدم نما نشسته به کرسی
نام ستم نهاده عدالت
با گاو و خر چریده در آخور
بر اهل شهر کرده وکالت
شرمنده‌ام زخود که در این شهر
زورم نمی‌رسد به جهالت


چوب حراج
رایگان است شعر میم سحر
شرط چاقو بیا ببُرّ و ببر !
مفت اگر عرضه کرده بی‌تردید
تاجرش ورشکسته در تبعید
بی‌بها یک کلام و بی‌چانه
بستان از وی و ببر خانه
چون شرابی که می‌کند مستت
نخری رفته است از دستت

م. سحر ۸/۱۱/۲۰۱۳



ما پیر شدیم

ما پیر شدیم و میوه‌مان کال است
افتاده به روی خاک و پامال است
ما پیر شدیم و آرزو‌هامان
در جعبهء مارگیر و رمال است
بالجمله هنروران ِ پروازیم
چیزی که کم است نزد ما، بال است
زینگونه غم زمانه‌ مان قوت است  :
ایران عزیز ما در اشغال است !

م. سحر
۷/۱۱/۲۰۱۳


دستار و تاج


تاج دستار و تخت منبر شد
رعُب فرمانروای کشور شد
شد به نام خدا و پیغمبر
شیخ بر تخت و دزد بر منبر

م. سحر
۶. ۱۱. ۲۰۱۳

ای جهنم ساز با نامِ بهشت
........................................................

در نقابِ اهل دین، ‌ای خودپرست
بهرِ جشنِ خون به خنجر بُرده دست
از چه بیداد و ستم با نام دین
می‌کنی بر مردم این سرزمین؟
کیست آن دَد کاین فرادستیت داد؟
وزشرابِ خون ما، مستیت داد؟
کیست آن دَد کز سر بدگوهری
برسرت بنهاد، تاج سروری؟
از چه نسل ما اسیر چنگِ توست؟
جان و تنمان برخی ی نیرنگ توست؟
ازچه می‌باید تومان یغما کنی
چکمهء قهرِ مغول در پا کنی؟
ازچه باید دین، ترا بر دیگری
ناجوانمردانه بخشد سروری؟
ای که جز تاریکی‌ات کردار نیست
روز ما تاریکِ دینت بهر چیست؟
دین تو ارزانی ی نان توباد
رونق بازار و دکان تو باد !
ازچه می‌باید تومان قیّم شوی
جانشین حضرت ِ قائم شوی؟
دین مردم را کنی ابزارِ زور
تا فراهم گرددت اسبابِ سور؟
ازچه با رُعبت که در ایران به پاست
جهل بر ایرانیان فرمانرواست؟
ما گنهکاریم اگر آزاده‌ایم؟
یا در این کشور ز مادر زاده‌ایم؟
ازچه باید شیخمان ویران کند
خانه بر ما گوشهء زندان کند؟
ای جهنم ساز، با نام بهشت
کرده‌ای دین و خدا را سنگ و خِشت
هیزم دوزخ فراهم می‌کنی
وین جهان برما جهنم می‌کنی
رفته‌ای در جامهء روحانیت !
تا بسوزی ریشهء انسانیت
باد تا زین خاک زخم تیشه‌ات
بی‌محابا برکند از ریشه‌ات !
باد تا گورت ز ایران گُم شود
خوابگاهت لانهء کژدم شود !

م. سحر
۶/۱۱/۲۰۱۳


خدا خفته است
.................................

اقتلوا گر اصول دین باشد
دین خریدار ِ قهر و کین باشد
دین، خریدار قهر و کین آمد
دولت از عرش بر زمین آمد
به کفِ جانیان زمامِ مراد
داد و معنای داد شد بیداد
شیخ بر تختِ شاه بنشسته ست
خنجر ظلم بر کمر بسته ست
مارِ وحشت در آستین دارد
زآسمان، حُکم بر زمین دارد
اینچنین بسته بر سلامت راه
دعوی ی لا اله الا الله
تا به دستِ خدا یکی تبر است
این خدا دشمن بنی بشر است
تا خدا در لباسِ جلاّد است
دولتِ اهل دین خداداد است
بی‌گمان این خدا به خواب در است
که از اطراف خویش بی‌خبر است
اگر از خوابِ خود شود بیدار
می‌شود از خدایی‌اش بیزار

م. سحر
۶/۱۱/۲۰۱۳