استعفای عقل
قصیده ای
از: م.سحر
چهارده سَده پیش از میانِ غارِ حرا
به شغلِ غارت و قتل ، اعتبار داد خدا
شد اَضرِبوا ، هنر و اُقتُلوا ، تقدّس
یافت
بشر به همّتِ الله گشت با تقوا
به پاس آن که زمین پر شود ز جور و
ستم
از آسمان هدایت ، فرا رسید ندا:
که خیز و رُعب بر انگیز و بر جهان
بستیز
جهاد وَرز و به کشتار باش بی پروا
به دست خشم و غضب تیغ داد نَصّ ِ
صریح !
که اینت آیتِ بُرهان و منطقِ گویا
به رُعب کوش و به اِنذار و خَشیَه و
اِرهاب
که رُعب ، مادرِ نصر است در صفِ هیجا
بزن ، بکوب ، ببُرّ و غنیمت آر به
چنگ
که قتل بر تو حلال است و جنگ بر تو
روا
بکُش که کُشتۀ تیغ تو دوزخی ست ، ولی
اگر تو کشته شوی در بهشت داری جا !
بکش که حور به آغوش باز پشت در است
به انتظارِ توِ در باغِ جنَّت اُلمأوا
بکُش که جامِ شرابِ طُهور ، در کفِ
شوق
نهاده غِلمان ، تا لب نهی بر
آن صهبا
مدار باک به صحرا ز تابش خورشید
که فرشِ توست مُهیّا به سایۀ طوبا
بکُش که عینِ جهادست کُشتنِ کُفّار
بخور که خونِ کسان است شربتِ اعلا
اسیر و بَرده کُن از کودکانِ دارُلحَرب
بسوز خانۀ زردُشت و کُلبۀ
بودا
بکُش هرآنکه نگردد به دعوی ات تسلیم
زخیلِ ملّتِ موسا و اُمّتِ عیسا
تهاجُم تو جهاد است و شادیِ الله
تو برگزیدۀ عرشی و دیگران اَعدا
بُرید باید دست و شکست باید پای
زبهرِ دینِ مُبین ، از یهود و از
ترسا
به زورِ نیزه ، ز هر ملّتی گَزیت ستان
که باوَرش ز تو بُد دور و راهش از تو جدا
که رسم ِ زندگی اش بود بر تو نامکشوف
که رازِ معنوی اش بود بر تو ناپیدا
تو از رجالی و خوش بر نساء ، قَواّمون
زهر طرف هوَس آمد به کشتزار درآ !
به رختخواب ، ز نُه ساله نیز در مگُذر
که از رجالی و درخواه، اگر تُراست هوا
چو نیمِ بیضۀ مرد است قدر و ارزشِ زن
خوشست اگر کُنی از وی حرمسرا برپا
شهادتش نپذیری و ماتَرک ندهی
که قولِ او تُهی از منطق است و از معنا
چنین به تازی صحرا نشینِ بادیه گرد
جوازِ کشتار آمد ز گنید مینا
چنین رسید پیام از سرادقِ ملکوت
نهان به لفظِ عتاب و خطاب دهشت زا :
که جز تو اهل زمین کافرند ، ای مؤمن
!
که جز تو اهلِ جهانند کور ، ای
بینا !
جهان به تهمتِ اسلام ، گشت دارالکفر
جنون ، حکیم شد و عقل داد استعفا
به این بهانه که حق می دهد مرا پیغام
ز سوی عالمِ اعلی به عالمِ سُفلی
به خونِ اهل زمین تشنه گشت لشکرِ ظلم
به حکم قادر یک دین و قاهر یکتا
شگفت آنکه به جز اُقتُلوا نداشت به
لب
کلامِ دیگری آن پیکِ آسمان پیما
برای اَسلمو یش تسلموا توقّع داشت
به زخمِ خنجر نادان ز پیکرِ دانا
چنین ، هجومِ توحش جهانروایی یاقت
به ضرب تیغ و تبر ، بر تمدّنی والا !
مگر به چشمِ خِرَد در رویم ازین دهلیز
مگر به پای هنرِ ، بگذریم ازین صحرا
!
م.سحر
8/3/2024
https://msahar.blogspot.com/